سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون پاسخها فراوان و پریشان شود، پاسخ درست پنهان ماند . [امام علی علیه السلام] 
»» حجاب

حجةالاسلام و المسلمین دکتر آقاتهرانی در یکی از خاطرات خود می گوید: یک روز جلوی در موسسه دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود.

سوال کردم چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟ گفت: به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم. پیشنهاد مطالعه چند کتاب را دادم، کتاب ها در اختیارش گذاشته شد؛ بعد از مدتی با اشتیاق به نزدم آمد و گفت: کتاب ها را خوانده و می خواهم مسلمان شوم.

باز چند کتاب دیگر هم به او دادم و گفتم: اینها را هم مطالعه کنید.این کار چند بار همینطور ادامه پیدا کرد. مطمئن بودم جامعیتی از اسلام و مکتب تشیع از مطالعه کتاب ها برایش حاصل شده است. یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الان شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد میزنم و اعلام می کنم، من مسلمان هستم تا همه متوجه بشوند و به این طریق اسلام می آورم. شور و اشتیاق این دختر موجب این شد تا به او قول دهم در مراسم جشن بزرگ میلاد امام حسین (ع) در موسسه ایشان بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:1Hw9vOAvUYNZbM:http://www.irna.ir/NewsMedia/Photo/Larg_Pic/2009/12/13/irna633963075632500000.jpg&t=1

روز میلاد امام حسین(ع) مراسم جشن برپا شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشیع الان برگزار می گردد.

در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟ بنده نیز سوالی را مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داند پیرامون آن توضیح دهد؟ سوال درباره مسئله «بداء» بود که از اعتقادات مسلم ما شیعیان است.هیچکس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم؟ توضیحاتی پیرامون آن به جمعیت ارائه داد.

سپس در جلوی جایگاه قرار گرفت؛ پس از اقرار به شهادتین و ارایه عقاید به او، اذان درگوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را «رقیه» نهادیم.

چند روزی از این قضیه گذشت تا اینکه همین دختر را با حجاب کامل اسلامی هم راه با مرد و زنی دیدم، به نظر می آمد پدر و مادرش باشند. در خیابان جلوی مدرسه با ما برخورد نمودند.

آن مرد و زن (پدر و مادرش) با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند؛ چرا دختر مارا مسلمان نموده اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد… سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان حین، احساس کردم این دختر تازه مسلمان الان در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد به نظر شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟ در این مورد خاص ایشان فرمودند اشکال ندارد.

به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: با یکی از مراجع تقلید صحبت کردم و در مورد شما فرمودند: اگر دین شما در معرض خطر است اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید، آنچه در جواب شنیدم این بود: دختر تازه مسلمان به من گفت: این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟ گفتم از احکام ثانویه می باشد.

تا این را شنید، گفت: «اگر روسری خود را برندارم و بخاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب میشوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را برنمی دارم هرچند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.» البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان از این خواسته صرفنظر کردند.

آنها عازم فرانسه بودند و با همان حال به طرف فرانسه روانه شدند، آدرس یک مرکز دینی که دوستان ما در آنجا بودند به او دادم و بعدا هم متوجه شدم که الحمدلله با یک جوان مسلمان فرانسوی ازدواج نموده است.

* حجت الاسلام دکتر مرتضی آقاتهرانی در دوران اقامت در آمریکا، امامت جمعه شهر نیویورک و مسئولیت موسسه اسلامی آن شهر را به عهده داشت.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( چهارشنبه 89/5/27 :: ساعت 2:39 عصر )

»» عرفان

در دستور زبان عرفان، فعل اینگونه صرف می شود: من نیستم، تو نیستی، او هست.

 

 

 

اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم به خدا نمی رسیم اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم.

 

 

 

سنگینی باری که خداوند بر روی دوش ما میگذارد آنقدر نیست که کمر مان را خرد کند،
آنقدر است که ما را برای دعا کردن به زانو در آورد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( چهارشنبه 89/5/27 :: ساعت 2:20 عصر )

»» مناجات

  تو می دانی که مولایم کجا ماوا گرفته

         تو می دانی چرا از ما جدا منزل گرفته

                                  تو می دانی که گریانم

                                          تو می دانی که نالانم

                                               تو می دانی که حیرانم

                                                       تو می دانی که ویرانم

                                                            ای تو درمانم...تو سامانم

                                                                               ای جان جانانم

                                                                         مدد کن مهدی زهرا بیاید

                                                                                          به یمن نام زهرا

                                                                        سواری از جانب صحرا بیاید

                                                           همان مردی که می گویند پایان نورست

                                                  همان مردی که دل با ذکر نامش پر غرورست

                                        همان مردی که اندی سال از ما دور دورست

                                 همان پیر کهنسال جوانی

                         که ندارد هیچ کس از او نشانی

                  همان مردی که می گویند حجت حق بر زمین است

             همان مردی که چون جدش رسوالله امین است

                            این همه گفتم ولیکن اصل مطلب را نگفتم

                                در به در گشتم ولیکن خانه اش را من نجستم

                                                        مدد کن یاربا تا منجی عالم بیاید

                                                               مدد کن یاربا آرامش جانم بیاید

                                                                       مدد کن نور چشم حیدر و زهرا بیاید

                                                                             مدد کن  میوه ی باغ رسول الله بیاید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( سه شنبه 89/5/26 :: ساعت 5:17 عصر )

»» حجاب

رخت ِ زیبای آسمانی را

خواهرم با غروربر سر کن

نه خجالت بکش نه غمگین باش

چادرت ارزش است باور کن

 

بوی  ِ زهرا و مریم و هاجر

از پر ِ چادرت سرازیر است

بشکند آن قلم که بنویسد:

"دِمُدِه گشت و دست و پا گیر" است

 

توی بال  ِ فرشته ها انگار

حفظ وقت ِ عبور می آیی

کوری ِ چشمهای بی عفت

مثل یک کوه  نور می آیی

 

حفظ و پوشیده در صدف انگار

ارزش و شان خویش میدانی

با وقاری و مثل یک خورشید

پشت ِ یک ابر ِ تیره میمانی

 

خسته ای از تمام مردم شهر

از چه رو این قدر تو غم داری؟

نکند فکر این کنی شاید

چیزی از دیگران تو کم داری !!

 

قدمت   روی  شهپر جبریل

هر زمانی که راه می آیی

در شب ِ چادرت تو می تابی

مثل یک قرص ِ ماه می آیی

 

سمت  ِ جریان  ِ  آبها رفتن

هنر  ِ هر شناگری باشد

تو ولی باز استقامت کن

پیش  ِ رو جای بهتری باشد

 

پر بکش  سمت  اوج میدانم

که خدا با تو است در همه جا

پر بزن چادرت تو را بال است

و بدان  می برد تو را بالا

  

در زمانی که شان و ارزش جز

به دماغ و لباس و ماشین نیست

توی چادر بمان و ثابت کن

ارزش واقعی زن این نیست ...!!!

   



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( سه شنبه 89/5/26 :: ساعت 5:2 عصر )

»» خدا

امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چه طور؟       



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( سه شنبه 89/5/26 :: ساعت 5:1 عصر )

»» مشکلات سکوی صعود ماهستند


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد

. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد .


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود !

برگرفته از وبلاگ بزم خدا



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( شنبه 89/1/21 :: ساعت 4:20 عصر )

»» همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید

همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید 

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟   

 شاگردان جواب دادند  50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

 

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟  

شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا" کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه  

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟  

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.  

استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همین است .  

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .

 

هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

 

پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( شنبه 89/1/21 :: ساعت 4:19 عصر )

»» کوهنورد و خدا

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین
قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را
آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست
تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود .
همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی
دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با
شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به
طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در
حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به
ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به شدت می کشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در
آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
-
خدایا نجاتم بده

-
آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
-
بله باور دارم که می توانی
-
پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده ...
در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند ،
فقط یک متر بالاتر از سطح زمین...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( جمعه 89/1/20 :: ساعت 7:57 عصر )

»» سنگ مزار پدرم دست کودک فلسطینی است!

                        

پسر عمه را ما بوس می کنیم و قبله اول را دختر خاله شارون!

هر کس به طریقی سال کهنه را نو می کند. ما اما از آن قبیله ایم که کل یوم مان عاشوراست حتی لحظه سال تحویل. شمعی روشن کرده ام بالای مزار پدر  و چون پروانه دارم گرد این شمع می چرخم. سنگ مزار پدرم این روزها دست کودک فلسطینی است و اسراییل دارد سنگ ندا را به سینه می زند. پدرم در عملیات "الی البیت المقدس" شهید شد و قدس این روزها که ما مشغول آجیل خوردنیم دارد شهید می شود. وای بر ماکه می خواهیم قدس را با شکوه تشییع جنازه کنیم. ما پسته می خوریم و فلسطین غصه. ما 13 روز تعطیل نیستیم کلا تعطیلیم ولی صهیونیست ها مضاعف دارند کار می کنند و به ریش همت می خندند. همت مضاعف یعنی باکری همت مضاعف یعنی متوسلیان همت مضاعف یعنی نصرالله مضاعف یعنی سنگ مضاعف برای کودک فلسطینی. سنگ مزار پدر من را بردار و بکوب بر سر اسراییل ای کودک نیل. حالا سال تحویل شده و قدس کهنه دقایقی بعد تحویل داده خواهد شد به مجسمه ای نو از پیکر داوود. دیوار حائل، مایل شده بر سر "قبه الصخره" و ما داریم برای 13 بدر توپ چهل تکه را باد می کنیم و گل می زنیم به دروازه قدس. نه غزه نه لبنان نه ایران فقط  خاله بازی.  پسر عمه را ما بوس می کنیم و قبله اول را دختر خاله شارون. عجب عیدی است! حالا وارد سال 1389 شده ایم و کمی دورتر قدس دارد تخریب می شود. سالی که نکوست از بهارش پیداست!

تن که بیمار طبیبان شد دچارش بهتر است
دل که نذر کربلا شد بی قرارش بهتر است
بردن چیزی به درگاه کریمان خوب نیست
سائل آقا شدن اصلا ندارش بهتر است...

این روزها قدس، خود کربلایی دیگر است و راه قدس نه از کربلا که از خود قدس می گذرد...همچنانکه راه کربلا نیز از قدس می گذرد

من اولین جایی که برای عید دیدنی رفتم قدس شریف بود. سنگ مزار پدرم را هدیه دادم به دست کودکی  بازیگوش که دارد جان می دهد زیر دست دیوار حائل. نه! تو باید زنده بمانی ای کودک مجروح. تو آخرین امید قبله اول هستی و داری جور عید دیدنی ما را پس می دهی. ما داریم پسته رفسنجان می خوریم، تو با خیال راحت جان بده! اصلا تو باید بمیری تا ما باورمان شود از نیل تا فرات یعنی چه. تو هم صله رحم کن اما با گلوله تانک. ما را این روزها توپ تکان نمی دهد، از بس بادام هند جگر خوار خورده ایم!  



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( سه شنبه 89/1/3 :: ساعت 8:35 عصر )

»» پیامک سال نو

غلام 0همت 0آن پیر 0کار0 سازم
که به عاشقان وطن عزتی 0مضاعف0 داد

 

در راه تو، حرکتم مضاعف باشد

با یاد تو، برکتم مضاعف باشد

ای سیدما،امر تو بروی دو چشم

با عشق تو همتم مضاعف باشد

  

 

ما پیام عید رهبر را چو مصحف می کنیم
مثل دستورالعمل همواره مصرف می کنیم
کوری چشم سران فتنه و بیگانگان
چشم آقا ، کار و همت را مضاعف می کنیم
  

 

با یاد شهیدان وطن عید کنیم

از همتشان همیشه تمجید کنیم

آن عهد که با امام ورهبر بستیم

در سال جدیددوباره تجدید کنیم

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حجت ر ( سه شنبه 89/1/3 :: ساعت 8:30 عصر )

   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حجاب
عرفان
مناجات
حجاب
خدا
مشکلات سکوی صعود ماهستند
همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید
کوهنورد و خدا
سنگ مزار پدرم دست کودک فلسطینی است!
پیامک سال نو
امام مهدی (ع)، مظهر کمال
هویت در عصر اینترنت
سلام بر حسین
 

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 9929
» درباره من «

وصال

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

» صفحات اختصاصی «

» لوگوی لینک دوستان «


» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» طراح قالب «